دلنوشتهای در رثای جنگلبانان
من زندگیم را فدای درخت کردم تا درخت بماند
باورم نمی شود، خانه ی چوبی وسط جنگل سبز هوا ابری و نم بارون، صدای خنده دختر خردسالم را می شنوم
گل های پاییزی که پشت هم روی زمین صف کشیده اند
آزاده محمدزاده
چرا ابرها صورتی شده اند
چرا ابرها اندازه یک کف دست با من فاصله دارند
اینجا بام لرستان است اما خنکای دریا را حس میکنم
ماهی ها در آسمان برای خودشان گردش می کنند
خبری از ماشین و موتور و دود نیست
کف زمین را ببین سرتاسر آینه است
مگر لباسم سبز نبود؟ چرا سفید شده؟ خدایا من کجا هستم
می ترسم؛ اما در اوج ترس همه چیز زیباست بوی خوشبختی زیاد می آید
هر چه می چرخم جز زیبایی و شادی نمیبینم
باورم نمیشود
ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد
چهره اش را ندیدم اما صدایش سراسر آرامش بود
گفت: وقت رفتن است
گفتم: رفتن به کجا
گفت: با من بیا
گفتم: دوست دارم بمانم، دخترم را ببین گیسوان زیباییش را شانه زده و بافته می خواهم کنارش باشم
پاسخ داد: اینجا فقط قسمت کوچکی از بهشت بود
با حیرت به اطرافم نگاه کردم همسرم، پدر و مادر پیرم منتظر من هستند
چشم به راه من، به اطرافم نگاه کردم و به ناچار همراه شدم
من رفتم، اما روحم در کنار تک تک درختان بلوط جا ماند
آری من یک جنگلبانم
من نگهبان بلوط زاگرسم
من حامی سرخدار هیرکانیم
من سرباز درختان حرای خلیج همیشه فارسم
من حافظ جنگلی هستم که با دست خالی، حقوق کم دور از خانواده و فرزندانم در تاریکی شب به دل جنگل زدم تا مردانه کنار درختان سرزمینم بایستم
من جنگلبانم که با قامت سبز پوشم به دل آتش سرخ زدم برای نجات جان درخت
من جنگلبانم، رو در روی زیاده خواهان می ایستم تا درخت بماند
من جنگلبانم، ایستاده تا پای جان برای حفظ ایرانم
من زندگیم را فدای درخت کردم تا درخت بماند
من رفتم تا بلوط، سرخدار، انجیلی، سرو، شمشاد و زربین بمانند.
*من مصطفی عبدالهی ام جنگلبان ایران*
کارشناس رسانه و مدیر روابط عمومی اداره کل منابع طبیعی و آبخیزداری استان گلستان